ديگر برايم فرقي نميکند. حتي اگر تو با کوله باري از شکوفههاي بهاري بيايي و در خانه قلبم را بزني، جوابي برايت ندارم.
بين تو و همه آن غريبهها در نظرم فرقي نيست. جلوتر بيا. خوب نگاهم کن. اين چهره خسته، چهره همان فرشته مهربان توست.
اين صداي لرزان... اشتباه نکن. اگر در سيم تلفن صدايم خندهآلود است؛ فکر نکن که ذهنم همه دلبستگيهاي قديمي خود را به
فراموشي سپرده است. هرگز... هرگز منتظر نباش که روزي ببيني قلبم سنگ شده است.
اگر صدايم را با خنده رنگ ميزنم همهاش بازيگري است دست خودم نيست. ..........
اين روزها براي همه دنيا نقش بازي ميکنم. دست خودم نبود عزيزم، من نميخواستم دوستت داشته باشم. انگار يک نيروي ماورايي
مرا مثل يک عروسک کوک ميکرد که عاشقت باشم. صدايت را زيبا بشنوم و چهرهات را دلربا ببينم. دست من نبود. تو از من کار محال
ميخواستي. اگر قرار بود عشق تو را از قلبم حذف کنم خدا زير سؤال ميرفت. آخه مگه يادت رفته که تمام اين ماجرا را او خط به خط
با دست خودش طراحي کرد. تو از من چه توقعي داشتي؟ و چه توقعي داري؟...
خودت هم خوب ميداني که راست ميگويم. مگر تجربه نکرده بودي که تا از من مي بريدي مثل مرغ پرکنده ميشدي و دوباره به
سويم برميگشتي. تو از من کاري را ميخواستي که حتي خودت قادر به انجام آن نبودي...
اکنون چشمهايت را باز کن. اين منم. آنگونه که تو ميخواستي شدهام. به آن چيزي که ميخواستي رسيدهام. بين تو و همه آن
غريبهها فرقي نميبينم. از زمين و زمان بيزارم. کاش خدا را زير سؤال نميبردي همسفر!...
نظرات شما عزیزان: